رمان دزد و پلیس(قسمت آخر)

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


یارا در اتاق باز کرد و وارد اتاق شد. 
به تخت خواب نگاه کرد. هوران به پهلو روی قسمت پایینی تخت خوابش برده بود. شب سختی رو گذرونده بود ..اما مجبور باید .باید بهش نشون میداد .. تا جلوی افتادن این اتفاق بگیرد.. هوران با بقیه ی دخترهایی را که تا حالا دیده بود فرق داشت ..شاید به خاطر اینکه او هم مانند یارا نمی خواست تا زمانی که کسی را دوست ندارد با اون همبستر شود... 
لباس های راحتی را که برایش اورده بود گوشه ی تخت گذاشت و ملحفه ای را که درون کمدش بود بیرون اورد و رویش کشید.




سردم بود... خیلیم سردم بود.
موهام خیس و سنگین بود.. نمیدونم چه قدر زیر بارون بودم و کی منو اورده اینجا ! الان خیلی سردم..ولی می ارزید.. من بهش احتیاج داشتم..احتیاج داشتم که حتی یه لحظه از تنهایی دوری کنم.. من بهش نیاز داشتم همونطور که به گرم کردن خودم الان احتیاج دارم.
رعد برق شدیدی زد. چشمامو باز کردم. 
به خاطر به پهلو خوابیدنم یک طرف صورتم کاملا روی بالشت قرار داشت و یه چشمم بسته بود...




جلوی آیینه وایستاده بودم و داشتم به خودم از توی آیینه نگاه میکردم.. خیلی ظاهر معمولی داشتم .. یه تی شرت سفید تنم بود با یه شلوار مشکی.. موهامم باز ریخته بودم دور وبرم .
اره ..با اونا نرفتم و نخواهمم رفت .. باید تنبیه شن .. این کاری بوده که خودشون منو انداختن توش .. میخوام اترین ازم بدش بیاد همونطور که من ازش بدم میاد .. میخوام بهش خیانت کنم ..همونطور که اون این کارو با من کرد .. همونطور که بقیشون این کارو با من کردند.. تقه ای به در خورد و در باز شد.. 
– حاضری؟




وارد هتل شدیم. یه هتل خوشگل با کار کنای شیک و مرتب. خیلی زرق و برقی بود .دلارام دستمو کشید و گفت: وای هوری قراره اینجا بمونیم؟ - هیسسس! زشته حالا جلوی این پسره ضایمون نکن! دلارام سریع خودشو جمع کرد و صاف ایستاد. دانیال : خوب اینجا یکی از بهترین هتل هایی هستش که با ما همکاری داره. یعنی میتونیم روش حساب کنیم. تا شما یه نگاهی به این دور و برا بندازین من برم اتاقتونو ردیف کنم. با اجازه! و به سمت قسمت پذیرش رفت. ارمین : بچه ها به نظرتون این یکم زیادی فارسی نیست؟ برم ردیف کنم؟




ازش جدا شدم و خوب برندازش کردم. باورم نمیشد اینقدر تغییر کرده باشه! – وای مهسا خودتی؟ - آره خانوم جون! – تو این جام دست از سر این خانوم جون گفتنات برنمیداری؟ - شرمنده خانو.. هوران جون!لبخند زدم.- عزیزم خیلی خوشگل شدی! نگفته بودی از این چیزام داریا بلا!خندید و گفت : راستشو اینو اقا برام خریده! – اترین؟ بهش نمیخوره از این کارام بلد باشه! بیا بریم یه جا بشینیم و بعد برام بگو! رفتیم و روی یکی از صندلیایی که گوشه ی سالن بود نشستیم. – خوب بگو ببینم. – راستش اقا اینو




بلند شدم و اولین کاری که کردم کانال زدم روی اهنگ. نمیدونم چرا دلم نمیخواست برم تو اتاق خودم. بلند شدم و رفتم سمت کمدش. بازش کردم.به به ! چه بویی! چه عطری ، چه چیزی! همینطوری که داشتم لباساشو زیر و رو میکردم چشمم به یه کمد چوبی کوچیکی که گوشه کمد بود افتاد. درشو باز کردم. هه!یخچال بود. یکی از اون شیشه ها رو بیرون اوردم.از رنگ زرشکی که داشت حدس زدم شراب باشه. نمیدونم چرا یهو هوس کردم یکم امتحانش کنم.شاید به خاطر این بود که دلم میخواست ببینم چه مزه ای ! لیوان نوشابمو برداشتم و بهش نگاه کردم.یه قطره م توش نوشابه نبود.




وارد اتاقم شدم و درو بستم. لباسامو دراوردم و با یه تی شرت سفید و یه شلوار کتون مشکی عوضشون کردم. موهامو باز کردم و شونه کردم. به سمت تختم رفتم و خودمو پرت کردم روش. یهو تقی صدا داد و کج شدم. منم قل خوردم و با صورت رفتم توی زمین. – ای .. لعنت بهت! دستامو گذاشتم روی زمین و از جام بلند شدم. بالشتمو انداختم روی زمین و پتومم کنارش گذاشتم. ساعت نزدیک چهار بود ولی از بی کاری خوابم میومد. اومدم بخوابم که صدای داد از اتاق بغل شنیدم. – سروش .. کاری که تو کردی به هیچ عنوان قابل بخشش نیست .. تو با ابروی این خانواده بازی کردی ..تو با ابروی من بازی کردی .. می فهمی؟ به سمت در رفتم وسرمو به در نزدیک کردم.فضولیم گل کرده بود. – ولی اقا .




– اترین ولم کن .. چی کار میکنی روانی؟ با یه حرکت سریع منو انداخت روی شونش. – تا تو باشی که واسه ی من دم در نیاری! با مشت می کوبیدم به پشتش. – ولم کن روانی! ..عقده ای! – ببین هرچی الان یگی بر علیه خودت استفاده میشه! پس بهتره ببندی در اون تالار اندیشه رو.شروع کردم به جیغ زدن. – بابا یکی منو از دست این روانی نجات بده .. دلارام .. ارمین. وارد خونه شدیم. دلارام و ارمین اومدم سمتم. – اترین .. – شماها دخالت نکنین این یه مسئله ی شخصی! – دروغ میگه ! نزارین منو ببره.




در باز کردم و رفتم داخل. دکتر داشت با طلا صحبت می کرد. یکی دیگه از خدمتکارام داشت سرنگی رو توی سرم هوران میزد. دکتر با دیدن من برگشت سمتم. – سلام جناب سرگرد. – سلام.. حالش چطوره؟! – به موقع خبر کردین. .. نزدیک به بیست و چهارساعته که چیزی به بدنش نرسیده برای همینم قش کردم و به خاطر اظطراب زیادم قندش رفته بود بالا که الان حالش خوبه. به هوران نگاه کردم. – اگه دیگه با من کاری ندارین... – نه میتونین برین مرسی که اومدین. ..




با ورود من جفتشون برگشتن این سمتی. 
ارمین : بفرما ! خودش اومد!... 
و اومد سمت من . 
– داداش من تو جلو این خواهرت بگو که اون حرفایی که زدیم تمومش شوخی بود و فقط می خواستیم سربه سرش بزاریم! بگو دیگه! 
یکم مکث کردم. 
– اره داداش راست میگه؟ 
- ببین دلی ، تموم اون حرفایی که زدم همه و همش ... 
مکث کردم. 
جفتشون به من نگاه می کردن. 
– همه و همش شوخی بوده! 
ارمین یه نفس راحت کشید!




در اتاق باز کرد و سریع بیرون دوید. 
راهرو رو به سمت راست رفت احتمالا دختره توی زیر زمین بود باید هرچه سریع تر خودشو به اون جا می رسوند اما هوران جلوی دست و پاشو می گرفت بهتر بود هرچه سریع تر بیدار میشد. 
اونو اروم به یکی از دیوارا تکیه داد .واسمشو صدا زد. 

–قربان یه مشکلی هست!
-چی شده فرهاد؟ 
- قربان دختره و سرگرده .. 
– فرار کردند؟




– ارمین موضوع چیه چرا تصویری نداریم؟ .. 
– نمی دونم فکر کنم .. 
– هیس .. هیس ! 
گوشی از گوشش در اورد و روی بلند گو گذاشت تا صدا رو همه بشنون. 
– شماها چی فکر کردین؟.. فکر کردین با چند تا دوربین کنترل کردن و گول زدن من خیلی زرنگین؟.. 
– وای! 
ارمین کف دستشو به پیشونیش زد. 
– شماها فکر کردین که من نمی فهمم؟! .. ولی کور خوندین.. حالا همتون خوب گوش کنین .. یا فلش به من می دیدن یا اینکه . 
صدای جیغ دختر بچه ای اومد...




هوران


- سوسک..سوسک!


نگهبان در محکم باز کرد و وارد دستشویی شد. 


چهره ی وحشت زده ی من دید.


 انگشتم به سمت وان گرفتم.


به سمت وان رفت و سرشو خم کرد تا از پشت پرده ی ابی وان سوسک پیدا کنه.




بعد از لحظه ای برگشت و ادامه داد : همون یه بار بستت نبود؟ ... لبه ی جوب 

نشست. سرشو پایین گرفت : اون یه بارم گفتی می تونی.. گفتی به تنهایی 

دستگیرشون می کنی.. ولی چی شد؟ .. هان؟


 داد زد


- چی شد؟ 


از جاش بلند شد و تو چشمام نگاه کرد : جز اینکه تمام زندگیت ازت گرفتن؟ .. جز




سریع ماشین نگه داشتم.


 پوستشو لمس کردم. 


– لعنتی! 


یخ بود.


 صافش کردم و روی صندلی نشوندمش. کمربندشو بستم و سریع ماشین حرکت 

دادم.




. با تمام سرعتمون می دویدیم. 


– بگیرینشون! 


حس ششم هم می گفت که باید به همون ساعت بسنده می کردم ! 


ولی خوب چی کار کنم اونم کنار ساعتش بود دیگه!  هم محمد خیلی اصرار داشت 


که کیف پولشو بزنم .




- ببین نوذری ... تا پنج دقیقه ی دیگه میای اینجا! شیر فهم شد وگرنه وسایلتو تحویل می دی و میری! 

بعدش صدای بوق اومد که حاکی از قطع شدن بود.

 تلفن دادم به افسر و شیشه رو بالا دادم و حرکت کردم و اون محل لعنتی رو ترک کردم. 

فکرم مشغول بود. 




سلام به کاربرای عزیز میخوام یه رمان پلیسی خیلی خیلی با حال بذارم امیدوارم خوشتون بیاد

 

پامو یکم بیشتر روی پدال گاز فشار دادم.

 تنها یه فشار کوچولو روی گاز کافی بود که شتابش بیشتر بیشه.

 فراری مشکیمو لابه لای ماشینای بزرگراه به حرکت درمیاوردم. نباید می ذاشتم از دستم در بره...

 سرعت جفتمون زیاد بود زیاد تر از حدی که اگه یه نفر به ماشین می خورد شیش هفت متر اونطرف تر پرت می شد. با دست فرمونی که تو این سال ها بهتر بهتر شده بود - و با جرئت می تونم بگم تو ماشین روندن تو ایران تک بودم-

 




صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

موضوعات مطالب